محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

رفتن به اتاق داداشی ساعت 12 شب و تاریکی

عزیزم شب ساعت 12 بود و هر کاری میکردم نمیخوابیدی و همش اینور و اونور میرفتی منم خیلی خوابم میومد ولی انگار نه انگار که ساعت 12 شبه خیلی شاد و خوشحال با خودت بازی میکردی و اصلا به این نگاه نمیکردی که همه جا تاریکه با این حال رفتی و در اتاق داداشی رو باز کردی و رفتی پیش داداشی و نمیزاشتی که اون بخوابه منم دوربین به دست دنبالت راه افتادم ببینم چی کار میکنی اینم چند تا عکسی که ازت گرفتم همه جا تاریکه و این روشنایی برای فلشه قربونت برم من عشقم   ...
10 آذر 1392

لباس هندونه ای که عاشقش بودی

گل پسرم یه روز با خاله رقیه که اومد خونه ما با هم واسه تو و ملینا لباس سفارش دادیم که تو لباسا یه لباس هندونه ای بود که هر دومون از لباس خوشمون اومد و دو دست رو سفارش دادیم وقتی لباسا رو آوردن تا نگاهت به لباس هندونه ای افتاد خوشحال شدی و با حالتت رسوندی که دوست داری این لباس رو بپوشی عزیزم تو عاشق این لباس بودی من هم لباس رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم قربونت برم من عزیزم   عاشقتـــــــــــم   ...
10 آذر 1392

رفتن به سرزمین عجایب

قند عسل مامانی بعداز برگشت از امامزاده صالح بردیمت سرزمین عجایب که بهت خیلی خیلی خوش گذشت یه سری از وسایل ها رو سوار میشدی و از خوشحالی قهقه میزدی و از یه سری از وسایل ها میترسیدی به خاطر اینکه زیاد تکون میخوردن و همش احساس میکردی که داری میوفتی و زود دست منو میگرفتی بعد از کلی بازی و سوار شدن همه وسایل ها شروع کردی به بهانه گرفتن و من حدس زدم که باید گرسنه باشی به بابایی گفتم که برات ساندویچ بگیره و سیب زمینی که تو هم با ولع تمام شروع کردی به خوردن و نصف بیشتر ساندویچ رو تنها خوردی و نصف دیگه ش هم دادم به داداشی سیب زمینی ها رو هم یه کم خوردی و دیگه سیر سیر شده بودی که بابا رفت و یه شربت خاکشیر هم گرفت که اصلا نزاشتی من بخورم نصف بیشتر اونم...
10 آذر 1392

کار جدیدی که خیلی بهش علاقه داشتی

جیگرم قربونت بره مامان که هر جایی کلید پیدا میکردی فوری میرفتی جلوی در که کلید رو بزاری روش قدت هم نمیرسیدرو پنجه پات وایمستادی تا قدت بلندتر بشه ولی به هر صورتی که بود کلید رو به زور میخواستی بزاری روی در .بعد از گذاشتن کلید روی در من میرفتم میدیدم که کلیدرو به زور کنار قفل گذاشتی توی جای خودش نبود ولی نزاشتی تلاشی که میکنی بی نتیجه باشه. فدای تلاش کردنت بشم من   ...
7 آذر 1392

گلچینی از کارایی که خیلی دوست داشتی

عزیز مامانی یه سری کارا بود که خیلی دوست داشتی انجام بدی و از انجام این جور کارا لذت میبردی یکی اینکه هر جا روسری یا چادر میدیدی فوری روی سرت مینداختی و راه میرفتی اصلا دقت نداشتی راه که میرفتی یهو چون روسری روی سرت بود نمیدیدی جلوی خودت رو یا میخوردی زمین یا میخوردی به دیوار و شروع میکردی به گریه کردن ولی جالب اینجا بود که اصلا دست بردار نبودی و با وجود اینکه گریه میکردی بازم اون کارو انجام میدادی یکی دیگه از کارات نشستن جلوی بخاری بود دست بهش نمیزدی ولی از کنار بخاری بودن و نشستن کنارش لذت میبردی .از کارایی که به اون هم علاقه زیادی داشتی رفتن به زیر مبلها بود خوشت میومد بری لای مبلها و اونجا بمونی خیلی هم دوست داشتی تسبیح یا هر چیزی که دست...
7 آذر 1392