محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

خاطرات بیمارستان

شب سه شنبه که توی بیمارستان گذشت و منو راس ساعت 6 صبح آماده کردن برای اتاق عمل خوشبختانه من اولین نفری بودم که رفتم برای به دنیا آوردنت وقتی منو روی تخت گذاشتن که ببرن مامان حاجی که شب بسیار طولانی رو با من گذرونده بود یه بوس روی پیشونیم زد و به من گفت برو توکل کن به خدا و همه رو دعا کن منم که بغض کرده بودم و میخواستم گریه کنم بغضم رو به زور قورت دادم و پرستاری  که قرار بود منو اتاق عمل ببره تخت رو راه انداخت و منو برد به اتاق عمل وقتی به اونجا رسیدیم دکتری که قرار بود تورو به دنیا بیاره اومدو من با دیدنش خیلی خوشحال شدم اومد و سلام کردم بهم گفت خوبی؟و من در جواب گفتم خوبم ولی خیلی استرس دارم دکتر بهم گفت نگران نباش انشاالله همه چیز به ...
11 آبان 1392

خلاصه ای از 9 ماهی که توی وجودم بودی

ماه اول و دوم و سوم خیلی حالم بد بود خیلی روزهای بدی بود نمیتونستم غذا درست کنم از بوی همه چی بدم میومد طفلی بابا همش از بیرون غذا میگرفت میاورد خونه ولی من اصلا نمیتونستم بخورم همش حالم بد بود صبح ها نمیتونستم از جام بلند بشم که داداش رو همراهی کنم که بره مدرسه نمیتونستم براش صبحانه آماده کنم دیگه همه کارای خونه و کارای داداشی به عهده بابایی بود وقتی وارد 4 ماه شدم کم کم حالم بهتر شد و یه کم تونستم کارای خودمو و خونه و داداشی رو انجام بدم توی ماه پنچم بودم که دکتر برام سونو گرافی نوشت و من فهمیدم که تو گل پسری و دکتر گفت که سالم هم هستی اونروز خیلی خوشحال شدم و خدا رو به خاطر اینکه یه گل پسر سالم بهم داده شکر کردم توی ماه ششم بهترین ماه بار...
7 آبان 1392

زمانیکه فهمیدم تو توی وجودمی

بعد از سفر کربلا همیشه حالم بد بود و من اصلا نمیدونستم دلیلش چیه هر روز که از خواب بیدار میشدم تهوع داشتم یه روز که خاله رقیه اومده بود خونه مون برای من بیبی چک خرید و آورد و من اونروز فهمیدم که پسر نازی مثل تو توی دلمه اولین نفری که فهمید تو توی دلمی خاله رقیه بود حتی بابا هم نفهمید تا من فردای اون روز با خاله رقیه رفتم برای آزمایش و دیگه اطمینان پیدا کردم که نیمه ای از وجودم شدی خانمی که برگه آزمایش رو بهم داد تبریک گفت و من خیلی خوشحال شدم و همونجا به بابایی زنگ زدم این خبر خوشحال کننده رو به بابایی دادم بابایی خیلی خوشحال شد از همون بیمارستان به مامان حاجی هم خبر دادم و اونم خیلی خوشحال شد شب که بابایی اومد خونه شیرینی خرید و آورد و با خ...
7 آبان 1392

سفر به کربلا

عزیزکم یه ماه قبل اینکه بفهمم تو توی دلمی یه سفر داشتیم به کربلا سفر خیلی خوبی بود ما با عمو زن عمو پسر عمو و دختر عمو عمه و شوهر عمه و پسر عمه و عزیز و بابایی و داداشی رفته بودیم به این سفر زیارتی خیلی خوش گذشت من توی حرم آقا امام حسین تو رو ازش خواستم و بهش گفتم اگه یه بچه سالم بهم دادی اگه دختر بود اسمش رو نام مادرت میگیرم و اگه پسر بود میخوام اسم قشنگ خودت رو روی بچم بزارم همونجا برات نذرکردم که اگه سالم بودی اسم آقا رو برات انتخاب کنم آخه میدونی مامانی تجربه داشتن یه بچه ای که سالم نبود رو چشیده بود حالا اون قضیه رو یه روز میفهمی بزرگ که بشی مامان برات تعریف میکنه برات درد دل میکنه تا بدونی مامانی تو رو برای چی نذر آقا کرده بود.
7 آبان 1392