محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

خاطرات بیمارستان

1392/8/11 1:31
نویسنده : هستي
44 بازدید
اشتراک گذاری

شب سه شنبه که توی بیمارستان گذشت و منو راس ساعت 6 صبح آماده کردن برای اتاق عمل خوشبختانه من اولین نفری بودم که رفتم برای به دنیا آوردنت وقتی منو روی تخت گذاشتن که ببرن مامان حاجی که شب بسیار طولانی رو با من گذرونده بود یه بوس روی پیشونیم زد و به من گفت برو توکل کن به خدا و همه رو دعا کن منم که بغض کرده بودم و میخواستم گریه کنم بغضم رو به زور قورت دادم و پرستاری  که قرار بود منو اتاق عمل ببره تخت رو راه انداخت و منو برد به اتاق عمل وقتی به اونجا رسیدیم دکتری که قرار بود تورو به دنیا بیاره اومدو من با دیدنش خیلی خوشحال شدم اومد و سلام کردم بهم گفت خوبی؟و من در جواب گفتم خوبم ولی خیلی استرس دارم دکتر بهم گفت نگران نباش انشاالله همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه وقتی دکتر بیهوشی اومد استرس من زیاد شد و فشارم پایین اومد که دکترم گفت فشار پایینه زودتر بیهوشش کنید من از ترس داشت کل بدنم میلرزید که دکتر بیهوشی دارویی تزریق کرد و ماسک اکسیژن رو برام زد و من دیگه هیچی نفهمیدم زمانی به هوش اومدم که دیدم دکترم بالا سرمه و همش اسممو صدا میزنه که ببینه من به هوشم یا نه که من بیدار شدم و گفتم خوبم و ازش سراغ تو رو گرفتم که بچم خوبه یا نه و دکترم گفت که خدا بهت یه بچه خوشگل و سفید مثل خودت داده و من خیلی خوشحال شدم بعد از تقریبا 2 ساعت که توی ریکاوری بودم منو به بخش بردن و تو عزیز دلمو نشونم دادن و آوردن که من بهت شیر بدم اون لحظه ای که تو رو آوردن وصف شدنی نیست اون لحظه یکی از بهترین لحظات عمرم بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)