محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

عزیز دل مامان 18 ماهـــــــــــه شد هـــــــــــورااااااااا

عزیزم دیگه 18 ماهت پر شدو قدم کوچیکت رو گذاشتی تو 19 ماهگی دیگه  بزرگ شدی و واسه خودت داری مردی میشی 18 ماه خوب و بد گذشت و تو وارد ماه جدید از عمرت شدی خیلی کارا بلد شدی خیلی چیزا یاد گرفتی و انشاالله به امید خدا خیلی چیزا مونده تا مامان یادت بده تا الان  همش سعی کردم مهربونی و محبت یادت بدم که میدونم تو کل دنیا چیزی جز مهربونی و محبت واسه آدم نمی مونه تو عزیز دل مامانی که الان خدای مهربون 18 ماهه که گل پسر نازی مثل تو رو به ماداده و ایشاالله که سالهای زیادی رو بتونیم در کنار هم باشیم و همیشه از خدا میخوام که صحیح و سالم تو رو برای من نگه داره و به من هم توانایی بده که اونچه که در توانم هست رو بتونم برات انجام بدم هیچ چیزی برات ...
3 دی 1392

خوابیدن تو بغل بابایی

مامانم گل پسرم خیلی خوابیدنت خوبه  و هر جا که باشی راحت میخوابی و خدا رو شکر سر خوابیدن باهات مشکلی ندارم ولی خوابیدنت با بابایی یه چیز دیگه ست وقتی بابایی از سر کار میاد و وقتی جمعه ها تو خونست اون میخوابونتت و اینقد جالب تو بغل بابایی میخوابی که آدم دلش نمیاد از بغل بابایی جدات کنه اینم یه چند تا عکس از گل پسر مامان تو بغل بابایی. جیگر گوشه منو بابایی هستی عزیزم     ...
3 دی 1392

بازی قشنگت که خیلی دوستش داری

جیگر مامانی بازی کردنات هم خیلی قشنگه من عاشق بازی هاتم همش هر چی رو که میگیری دوست داری اونو هی بچرخونی تو چرخوندنم خیلی مهارت داری از چسب گرفته و تسبیح و حتی هدفون داداشی رو هم هی دوست داری بچرخونی الهــــــــــی مامان فـــــــــــــــــــــــدات بشه   عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقه این کــــــــــــــــــــــــاراتـــــــــــــــــــــــم   ...
3 دی 1392

خوابیدن های جالب عزیز دل مامانی

گلکم هر موقع که تلویزیون نگاه میکنی جلوی اون خوابت میبره اینقد خوب میخوابی که من متوجه نمیشم که کی خوابیدی آروم و بیصدا قربون تو پسر نازم برم که اصلا موقع خوابیدن بهونه نمیاری و خودت مثل یه پسر خوب میخوابی    این گل تقدیم به وجود نازنینت ...
30 آذر 1392

رفتن به خونه خاله رقیه

پسر گل مامان این عکسها مربوط به زمانیکه رفته بودیم خونه خاله رقیه واسه ناهار بابایی هم نبود رفته بود ماموریت و به خاطر اینکه تنها بودیم خاله رقیه گفت که بریم اونجا وقتی ملینا رو دیدی خوشحال شدی و شروع کردی باهاش بازی کردن که گاهی بازی بود و گاهی دعوا بعد رفتیم روی پشت بوم خونه خاله اینا و تو ملیناکلی توپ بازی کردین خیلی بهتون خوش گذشت و چون هوا خیلی سرد بود مجبور شدیم ببریمتون خونه. واسه شام هم قرار شد بمونیم شما هم که خیلی خسته شده بودی خوابیدی و ملینا خانم همچنان بیدار بود و بعد از یک ساعت اونم خوابید و ما هم مشغول درست کردن غذا شدیم که قرار شد عمو مهدی بره دنبال داداشی و اونو با خودش بیاره که من هم سر سفره شام حالم خیلی بد شد و مجبور ...
30 آذر 1392

پستونک خوردن بامزه ی عزیز مامان

عزیزکم تازه یادت افتاده بعد از 18 ماه پستونک بخوری پستونکی رو که کوچیک بودی خریدم و تو اصلا بهش لب نزدی و هر وقت توی دهنت میزاشتم پرت میکردی بیرون و منم دیگه اصرار نکردم و پستونک رو توی کشو گذاشتم و شما بعد از چند ماه توی کشو پیدا کردی و گذاشتی دهنت   جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگر منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی   ...
30 آذر 1392

رفتن به خونه عمو و برف بازی گل پسرم

پسر مامان اینجا توی این عکسها حاضر شده بودیم بریم خونه عمو اینا که قبلش برف خیلی خوبی اومده بود وهوا خیلی سرد بود این اولین برفی بود که دیده بودی  و کلی با داداشی بازی کردی     ...
30 آذر 1392

کتابخونه خونه باباحاجی و شیطنت وروجک نازم

گل پسرم این عکسها رو خونه بابا حاجی ازت گرفتم بالای میز کامپیوتر باباحاجی کتابخونه ست که علاقه خیلی شدیدی بهش داشتی و همش به باباحاجی اصرار میکردی که روی میز کامپیوتر بزارت و از نزدیک کتابها رو ببینی جالب اینجاست که اصلا دست به کتابا نمیزدی فقط دوست داشتی بایستی و اونا رو تماشا کنی قربونت برم من پسر قشنگم  فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدات بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم         ...
28 آذر 1392

گردش در کوهسار و سفره خونه سنتی خیام

عزیز دلم عکسها مربوط به زمانیه که با خاله رقیه و عمو مهدی و ملینای عزیز به کوهسار رفته بودیم و دو تا عکس آخر هم  مربوط به همون روزه که برای شام رفته بودیم سفره خونه سنتی خیام خیلی خوش گذشت و شما هم مثل همیشه بچه خوبی بودی به داشتنت افتخار میکنم       ...
28 آذر 1392