محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

واکسن 18 ماهگی عزیز مامان

1392/10/3 19:08
نویسنده : هستي
181 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم دقیقا باید 24 آذر برای واکسن میبردمت مرکز بهداشت که روز قبلش زنگ زدم و خانم دکتری که اونجا بود گفت فردا راس ساعت 7:30 اینجا باشین تا کارتون رو زودتر انجام بدم اون شب خیلی من استرس داشتم و همش فکر میکردم فردا چی میخواد بشه کلی فکرای مختلف میومد تو سرم آخه همه از واکسن 18 ماهگی که آخرین واکسن محسوب میشد بد میگفتن و از سختی آخرین واکسن گله و شکایت داشتن و من هم که این حرفا رو شنیده بودم استرس خیلی بدی گرفته بودم شب به مامان حاجی زنگ زدم و گفتم میخوام واسه فردا برم برای واکسن و ازش خواستم که با من بیاد که من تنها نباشم تا صبح خوابم نبرد و همش کابوس های بدی میدیدم صبح بابایی سر کار نرفت و ما رو برد مرکز بهداشت بابایی اصلا دلشو نداره که بیاد تو گریه های تو رو ببینه به خاطر همین اصلا از ماشین پیاده نشد و منو مامان حاجی رفتیم داخل یه بیسکوییت داده بودم دستت و تو هم داشتی میخوردی و تو سالن راه میرفتی و من هم که وقتی نگاهت میکردم استرسم بیشتر میشد به خاطر اینکه نمیدونستی میخوان چیکارت کنن و خیلی خوشحال اینو رو اونور میرفتی خانم دکتر داشت پرونده ات رو کامل میکرد اول وزنت کرد و قدت رو با دور سرت و گرفت که وزنت دوازده و ششصد و قدت 85 و دور سرت 48 که پرسیدم خوبه یا نه خانم دکترهم گفت همه چیزش عالیه و من یکم خیالم راحت شد.کلی با خانم دکتر دوست شده بودی و براش میخندیدی و کلی بازی میکردی و خانم دکتر گفت الان اگه بدونی که من میخوام باهات چی کار کنم اصلا اینکارا رو با من نمیکردی وقت موعود فرا رسید نوبت به زدن واکسن رسید اول آستینت رو زدم بالا و واکسن اول رو روی بازوت زد وقتی که سوزن رو زد توی دستت چنان جیغی کشیدی که خدا میدونه وقتی تموم شد بردمت یکم آرومت کردم تا برای واکسن دوم آماده بشی یکم که آروم شدی واکسن دوم رو روی رون پای چپت زد و این سری صدای گریه ات بیشتر از قبل شد و دیگه اصلا آروم نشدی فوری مامان حاجی بغلت کرد که ببرت بیرون که خانم دکتر گفت باید قطره فلج رو بهت بده که اونم داد ولی خیلی انگار بد مزه بود که بازم به گریه ات ادامه دادی ولی خدا رو شکر خوردی.منم تند تند کاپشن تنت کردم و با مامان حاجی رفتی تو ماشین پیش بابایی و یکم آروم شدی و منم کاراتو کردم و قطره استامینوفنت رو گرفتم و رفتیم خونه مامان حاجی اینا و تا شب اونجا بودیم تا حالت یه کم بهتر بشه من هم هر 4 ساعت قطره بهت میدادم که تبت بالا نره ولی بعد از واکسن خیلی خوب همه جا میرفتی و بازی میکردی ولی یه کم درد داشتی اصلا نمیزاشتی برات کمپرس کنم ولی با این حال راه میرفتی و بازی میکردی من که دیگه خیالم راحت شد از بابت واکسن و فقط فکرم این بود که قطره هاتو سر وقت بدم به خاطر قطره ها هر دو سه ساعت میخوابیدی و همین باعث شد که بهتر بشی ولی فردای روز واکسن میخواستی راه بری پاهات رو میکشیدی رو زمین و من خیلی میترسیدم که نکنه چیز بدی باشه یا واکسن رو بد زدن برات ولی خدا رو شکر بهتر شدی و به بازی هات مثل روزای قبل ادامه دادی خدایا شکرت .اینم چند تا عکس از روزی که واکسن زدی و وقتی قطره میخوردی بی حال میشدی و میخوابیدی.

 

 

الهی مامان فدات بشه که کلی درد کشیدی ولی تموم شد دیگه رفت واسه شش سالگیت هم تو راحت شدی و هم من هووووووووراااااااااااا

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)